| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
روزی از روزها جانی با خانواده اش برای دیدن پدربزرگ و مادربزرگ به مرزعه رفته بودند
مادربزرگ یک تیر و کمون به جانی داد تا باهاش بازی کنه
موقع بازی جانی به اشتباه یه تیر به سمت اردک خانگی مادربزرگش پرت کرد که به سرش خورد و اونو کشت
جانی وحشت زده شد لاشه رو برداشت و برد پشت دیوار قایم کرد
وقتی سرشو بلند کرد دید که خواهرش سالی همه چیزو دیده ولی حرفی نزد
مادربزرگ به سالی خواهر جانی گفت توی شستن ظرف ها کمکم کن
ولی سالی گفت : مامان بزرگ جانی بهم گفته که می خواد تو کارای آشپزخونه کمک کنه
و زیر لبی به جانی گفت : اردکه رو یادت میاد؟
جانی سریع رفت و ظرفا رو شست
بعد از ظهر اون روز پدربزرگ گفت که می خواد بچه ها رو ببره ماهیگیری ولی مادربزرگ گفت :
متاسفانه من برای درست کردن شام به کمک سالی احتیاج دارم
سالی لبخندی زد و گفت : نگران نباشید چونکه جانی به من گفته می خواد کمک کنه
و زیر لبی به جانی گفت : اردکه رو یادت میاد؟
سالی رفت ماهیگیری و جانی تو درست کردن شام کمک کرد
چند روزی به همین منوال گذشت و جانی مجبور بود علاوه بر کارای خودش کارای سالی رو هم انجام بده
تا اینکه نتونست تحمل کنه و رفت پیش مادربزرگش و همه چیز رو بهش گفت
مادربزرگ لبخندی زد و اونو در آغوش گرفت و گفت: عزیزدلم می دونم چی شده
من اون موقع کنارپنجره بودم و همه چیز رو با چشم های خودم دیدم اما چون خیلی دوستت دارم همون لحظه بخشیدمت
من فقط می خواستم ببینم تا کی می خوای به سالی اجازه بدی به خاطر یه اشتباه تو رو در خدمت خودش بگیره!
رمز عبور را فراموش کردم ؟ آمار مطالب کل مطالب : 2226 کل نظرات : 13 آمار بازدید بازديد امروز : 68 نفر بارديد ديروز : 0 نفر ورودی گوگل امروز : 7 نفر ورودی گوگل ديروز : 0 نفر بازديد هفته : 75 نفر بازديد ماه : 1172 نفر بازديد سال : 49382 نفر بازديد کلي : 169894 نفر وضیعت آنلاین افراد آنلاین : 1 نفر |
آمار وب سایت:
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 75
بازدید ماه : 1172
بازدید کل : 169894
تعداد مطالب : 2226
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1